چکیده :
ترجمه ماشینی :
این پایان نامه به بررسی رابطه انضباطی بین فلسفه طبیعی (مطالعه طبیعت یا بدن) و الهیات (مطالعه امر الهی) در انگلستان قرن هفدهم می پردازد.
رشته های مدرن اولیه دو کارکرد اساسی داشتند.
اول، آنها قواعد و مرزهای استدلال را تعیین کردند - بنابراین دانش در چارچوب های انضباطی مشروعیت یافت و قابل فهم شد.
و ثانیاً، رشتهها آموزش و پرورش را ساختار میدهند، دانش را به گونهای تقسیم میکنند که بتوان آن را مطالعه و آموزش داد.
این نقش دوگانه به این معنی بود که رشته ها ساختارهای معرفتی و اجتماعی بودند.
آنها از عناصر مختلفی تشکیل شده بودند و در نتیجه به طرق مختلف با یکدیگر ارتباط داشتند.
به این ترتیب، رقابت پذیری دانش مدرن اولیه در رقابت پذیری رشته ها - محتوا و مرزهای آنها منعکس شد.
فرانسیس بیکن، توماس وایت، هنری مور و جان لاک به ترتیب محور چهار فصل هستند، با جوزف گلانویل، توماس هابز، دیگر خدایان کمبریج، و انواع نویسندگان مکتبی قرون وسطایی که زمینه، مقایسه و تقویت را ارائه می دهند.
این مطالعات موردی، مقطعی از اندیشه و باور قرن هفدهمی را ارائه میکند.
آنها منافع حرفه ای و نهادی متفاوتی را در بر می گیرند و مجموعه ای از مواضع فلسفی، کلامی و مذهبی را نمایندگی می کنند.
با این وجود، هر یک از آنها به شیوههای مختلف و تأثیرات متفاوت، رابطه بین فلسفه طبیعی و الهیات را در مرکز تلاشهای فکری خود قرار میدهند.
آنها با هم نشان میدهند که در انگلستان قرن هفدهم، فلسفه طبیعی و الهیات در نوسان بودند، و رابطه انضباطی آنها پیچیده بود و درجاتی از همپوشانی و بیگانگی را به دنبال داشت.
در درجه اول، فلسفه طبیعی و الهیات به بررسی ماهیت و ساختار جهان پرداختند و با هم رابطه بین اجزای سازنده آن - طبیعی و الهی - را تعیین کردند.
با این حال، آنها همچنین گستره قوای شناختی انسان را منعکس میکردند، و مشخص میکردند که کدام بخش از جهان قابل شناخت است، و زمینهها و درجات مناسبی از یقین و اعتقاد را مشخص میکرد.
بنابراین، هر دو رشته، و رابطه آنها با یکدیگر، به بحث های گسترده در مورد، حقیقت، یقین و نظر کمک کرد.
این به نوبه خود دستورالعمل های هنجاری را ایجاد کرد.
تا حدودی درستی یا نادرستی عقیده و رفتار با تعاریف خاص و رابطه بین فلسفه طبیعی و الهیات مشخص می شد.
در نتیجه، جایگاه انسان در جهان - رابطه او با طبیعت، خدا و همنوعانش - از طریق این رشته ها مثلث بندی شد.
this study explores the semiotic development of islamic nationalism as a form of political theology during its formative period of 1857-1947 as articulated in the writings of prominent urdu-speaking theologians.
the study presents islamic nationalism as a project of muslims’ collective emancipation from colonialism and the possible subjugation of islam and muslims to the post-colonial secular state.
islamic nationalism’s constructive task is to interpret islamic symbols in political terms toward articulating a modern muslim nationalism.
its critical task is to critique the modern ideas of secularism, nationalism, and colonialism, on the one hand; and muslim history with respect to a historiography centered on the primacy of caliphate as a spiritual-political institution, on the other hand.
politically, islamic nationalism seeks, albeit in modern forms, muslims’ religio-cultural autonomy and/or political sovereignty.
in semiotic terms, islamic nationalism integrates the islamic symbols of islām, god, prophet muhammad, the qur'an, qaum, sharīʿat, millat, ummat, and khilāfat with the symbols of secular nationalism, namely, nation, freedom, equality, and popular sovereignty.
the extent and nature of the integration is determined by the internal consistency of the islamic symbolic system which requires the national symbols to be interpreted in light of islam’s sacred symbols.
islamic nationalism thus amounts to the desecularization/decolonization of muslim imagination and the public sphere.
among the different forms of islamic nationalism, the study explores the proto-nationalist sayyid ahmad khan; the proponents of a secular post-colonial india, abul kalam azad and jamʻiyyatul ʿulamā hind; the critics of secular nationalism, muhammad iqbal and sayyid abu’l aʻlā maududi; and the advocates of separatism jamʻiyyat ʿulamā-i islām.
the study concludes that, despite the diversity of approaches to islam and nationalism, nearly four decades of political theology proved decisive in popularizing the idea that muslim nationality (qaumiyyat) was based on religion, that islam as the consummate religion brooked no division between private-religion and public-politics, and that the obligation to implement islamic law and ethics (sharīʿat) necessitated territorial sovereignty.